۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

شبیخون

ماه را بر سر نیزه می بردند

و هر ستاره

اشک بدرقه ای بود .

شب به تاریکی خود خو می کرد

و کوچه ها

بوی کافور و کتاب سوخته می دادند...

ما در کدام دالان به یکدیگر رسیدیم

با قوطی کبریتی

که تنها یک کبریت خیس در دل داشت ؟

دستانت را گرم کن ،

رفیق شاعرم

و به بادها بگو

من به صبح فردا نمی رسم ...

شهید عزت ابراهیم نژاد – اذر هفتادو هفت

هیچ نظری موجود نیست: