ماه را بر سر نیزه می بردند
و هر ستاره
اشک بدرقه ای بود .
شب به تاریکی خود خو می کرد
و کوچه ها
بوی کافور و کتاب سوخته می دادند...
ما در کدام دالان به یکدیگر رسیدیم
با قوطی کبریتی
که تنها یک کبریت خیس در دل داشت ؟
دستانت را گرم کن ،
رفیق شاعرم
و به بادها بگو
من به صبح فردا نمی رسم ...
شهید عزت ابراهیم نژاد – اذر هفتادو هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر