۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

زمستون سر نیومد

توی این چند روز اخیر خیلی فکر کردم به همه چیز به اتفاقهایی که توی مصر و تونس افتاده به روزهایی که خیلی شبیه سی سال پیش ماست . به این روزهایی که ما رو میرسونه به 25بهمن و روزهایی که دیگه تو اسمونش خورشید نمیاد . به این که چی به سرمون اومد از مردمی که واسه حفظ هر وجب این خاک ، دست های همو میگرفتن تا از تنشون دیوار بسازن به روزی رسیدن که هم وطنامون ریشهاشونو میزنن بین جمعیت ما میان تا بتونن راحتتر مارو با مشت و لگد و باتوم بزنن .
از روزهایی که هواش داره سمت بهاری شدن میره ولی زمستونش سر نمیاد بیزارم از روزهایی که توش هر موقع خواستی از خونت بری بیرون باید یک لحظه به این فکر کنی که چی میشه و امروز ممکنه توی خیابون بمیری؛ بعد اونقدر به این مرگ فکر کنی که خونت و تیکه های تنتو و قلبتو که روی اسفالت می افته و میمیره ببینی و به دیدنش عادت کنی دیگه نترسی و اخر شب زنده و سالم بخواب بری ، از این روزها بیزارم . از شهری که توش هر روز سیاهه و توی شبهاش ماهی به میدون نمیاد ،بیزارم .
احساس میکنم توی این شهر دارم خفه می شم و میپوسم و بوی لجن مرداب رو میگیرم .
مشروطه ای که یک روز افتخار کشور بود و مجلسی که خانه ی ملت ، امروز به سمت مردم خنجر می کشه . شاید اگر امروز مصدق بود و این روزهای مجلسو میدید از شرم ایرانی بودن سر به کوه می گذاشت و می رفت . شاید دیگه تاب نمی اورد و .... نمی دونم ، نمی دونم چی کار می کرد .
ولی شایدهم می گفت بکشید ، اعدام کنید، موسوی و کروبی رو اعدام کنید که بقول حلاج : معراج مردان خدا بر سر دار است .


*اگه حرفهام تلخ و ناخوشایند بود ببخشید . بزارید به این حساب که توی هوای ابری این شهری افتابی نیست روسرم بتابه و راه صبح رو بهم نشون بده . حرفهای کوچک و حقیرم و بزرگیتون ببخشید . تا بعد التماس دعا .