۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

برای(( شما))

برای ((شما ))مینویسم که در نزده آمدی .لبخندی زدی وصاحبخانه شدی . ومیدانم که بی خدا حافظی میروی.

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبور های نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه های لگد کوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته
کف بین پیر باد در آمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را
به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت
درختی سلام گفت
هرشاخه دست خویش به سویش دراز کرد
او دستهای یک یکشان را کنار زد
چون کولیان
نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند
که ذاغان شامگاه
شب را
ز لا به لای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت
برگها
گویی هزار چلچه را
در هوا زدند
شب باد آبی از سر این برگها گذشت
هر برگ همچو پنجه ی دستی
بریده بود .
هر چند نقشی از کف این دستها نخواند
کف بین باد
طالع هر برگ دیده بود .
(نادر نادرپور)

هیچ نظری موجود نیست: