۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

برای روزگاری که ما را از خودمان هم گرفت

یکی بود یکی نبود ،اما یه روزگاری تو یه سرزمین خیلی دور یه محتکری بود که انبار پراز جنس های جور واجور داشت .یه روز محتکر متوجه شد که توی انبارش موش پیدا شده . موشها که تازه به یه نون و نوایی رسیده بودند تا میتونستن میخوردنو تولید مثل میکردنو به محتویات انبار اسیب میزدن . محتکر که تمام دارایی و زندگیشو در خطر میدید دنبال یه چاره گشت تا از شر موشها خلاص بشه ، برای همینم رفت و یه گربه اورد و انداخت به جون موشهای انبار . اما موشهای خوش اشتها که دیگه خیلی به خوردن عادت کرده بودن گربه ی بدبخت رو هم کشتن و خوردن . محتکر سم خرید و برای موشها ریخت اما سم که چاره ساز نشد هیچ ، کمکم موشها به سم هم عادت کردن ، طوری که اگه یه روز سم بهشون نمی رسید تا میتونستن جنس های انبارو از بین میبردن و به انبار اسیب میزدند. محتکر که دیگه خودشو کاملا در حال نابودی میدید به فکر یه چاره ی اساسی تر افتاد . بالاخره یه روز محتکر چنتا از موشها رو گرفتو تو یه قفس زندانیشون کرد و بهشون نه اب داد نه غذا نه سم . موشها که دیگه به خوردن چاق شدن خیلی عادت کرده بودن نتونستن تحمل کنن و افتادن به جون هم و شروع کردن به خوردن همدیگه . بالاخره پنج شیش تا موش ، که به شدت به خوردن اعتیاد پیدا کرده بودن و حسابی چاق شده بودن ،بیشتر نموندن . محتکر که کار خودشو کرده بود موشها ی توی قفس رو رها کرد و فرستاد توی انبار . موشهای توی قفس که به خوردن همجنس هاشون عادت کرده بودند ،تموم موشهای توی انبار و کشتن و خوردن . اخرش هم محتکر فقط پنج شیش تا موش باقی مونده رو کشت و خودشو از شر تمام موشهای انبارش خلاص کرد .*

** پی نوشت : خیلی وقته همه از هم دور شدیم ، حتی از خودمونم دور شدیم ، دیگه نه ما همون ادمای سابقیم نه این کوچه ها و خیابونا همون کوچه های سابق . فکر میکنم اون محتکر تازگی ها به شهر ما اومده ، ولی فقط یه دقیقه فکر کن ببین ما توی کجای این قصه ایم ؟ موشهایی هستیم که موشهای دیگه رو میخورن یا موشهایی که خورده میشن ؟

*داستان از : عزیز نسین

۳ نظر:

سعید گفت...

عالی بود و فوقالعاده
راستی وبلاگم فیلتر شده بدون فیلتر رو اد کن
خودتم دنبال کنندهوبلاگم بشی بد نیستا:d

حجت گفت...

پژواك سبز 2 مباركه ;)

حجت گفت...

سلام
چه خبر؟ از نمایشگاه وزین! کتاب دیدن کردی؟